شماره ٢٨٣: نه زر و سيم و نه باغ و نه دکان مي ماند

نه زر و سيم و نه باغ و نه دکان مي ماند
هرچه در راه خدا مي دهي آن مي ماند
ز آنچه امروز به جمعيت آن مغروري
به تو آخر دل و چشم نگران مي ماند
دل بر اين عمر مبنديد که از صحبت تير
عاقبت خانه خالي به کمان مي ماند
از جهان گذران کيست که آسان گذرد؟
رفرف موج درين ريگ روان مي ماند
روزگاري است که دريا چو دهد قطره به ابر
در عقب چشم حبابش نگران مي ماند
از دل تنگ ندارم سر صحراي بهشت
که دل تنگ به آن غنچه دهان مي ماند
خار خاري که ز رفتار تو در دلها هست
خس و خاري است که از آب روان مي ماند
پرده شرم و حيا شهپر عنقا شده است
پير اين عهد ز شوخي به جوان مي ماند
بس که در غارت دل جلوه او سرگرم است
سايه هر گام ازان سرو روان مي ماند
لب فرو بستم از شکوه ز خرسندي نيست
نفس سوخته دستم به دهان مي ماند
نسبت روي تو با چهره گل بي بصري است
کز عرق بر گل روي تو نشان مي ماند
چه کند سبزه نورس به گرانجاني سنگ؟
پاي من در ته اين خواب گران مي ماند
با کمال سبکي بر دل خلق است گران
زاهد خشک به ماه رمضان مي ماند
زخم شمشير به تدبير بهم مي آيد
تا قيامت اثر زخم زبان مي ماند
صائب از غيرت آن زلف به خود مي پيچم
که ز هر حلقه به چشم نگران مي ماند
نام هرکس که بلند از سخن صائب شد
تا سخن هست بر اوراق جهان مي ماند