شماره ٢٨٢: چهره ات شمع فروزان شده را مي ماند

چهره ات شمع فروزان شده را مي ماند
کاکلت دود پريشان شده را مي ماند
در تماشاي تو هر قطره خون در تن من
ديده بسمل حيران شده را مي ماند
خط سبزي که برون آمده زان تنگ دهن
راز از غيب نمايان شده را مي ماند
مي برد دل خط سبز تو به شيرين سخني
طوطي تازه سخندان شده را مي ماند
خط نارسته دل آن لعل ز روشن گهري
در گهر رشته پنهان شده را مي ماند
گر به ظاهر ز خط آن حسن ملايم شده است
گبر از ترس مسلمان شده را مي ماند
از سيه کاري خط صفحه رخساره او
نامه تيره ز عصيان شده را مي ماند
در تن کشته شمشير تو از جوش نشاط
استخوان پسته خندان شده را مي ماند
اشک بر چهره پر گرد و غباري که مراست
تخم در خاک پريشان شده را مي ماند
سرنوشت من مجنون ز پريشان حالي
زلف از باده پريشان شده را مي ماند
مي شود تازه ز ايام بهاران داغم
دل من دانه بريان شده را مي ماند
دانه سبحه تزوير من از دوري مي
دل از توبه پشيمان شده را مي ماند
دل ز فکر تو به خود ره نتواند بردن
قطره واصل عمان شده را مي ماند
جان آگاه به زندان تن پر وحشت
يوسف عاجز اخوان شده را مي ماند
شادي اندک دنيا و غم بسيارش
برق از ابر نمايان شده را مي ماند
سخن تازه من در قلم از بيم حسود
در گلو گريه پنهان شده را مي ماند
از خيالات پريشان، دل روشن صائب
آب در ريگ پريشان شده را مي ماند