شماره ٢٨١: حسرت عمر، مرا در دل افگار بماند

حسرت عمر، مرا در دل افگار بماند
رفت سيلاب به دريا و خس و خار بماند
در بساط من سودازده زان باغ و بهار
خار خاري است که در سينه افگار بماند
مرکز از دايره پروانه آزادي يافت
دل ما بود که در حلقه زنار بماند
بال پرواز ز هر موج سرابش دادند
هرکه در باديه عشق ز رفتار بماند
عنکبوتي است که در فکر شکار مگس است
زاهد خشک که در پرده پندار بماند
زير گردون خبر از حال دل من دارد
هرکه را آينه در پرده زنگار بماند
دل به نظاره او شد که دگر باز آيد
آب گرديد و در آن لعل گهر بماند
جان نمي خواست درين غمکده ساکن گردد
از غبار دل ما در ته ديوار بماند
شست از خون شفق صبح قيامت دامن
خون ما بود که بر گردن دلدار بماند
مي تواند گره از کار دو عالم وا کرد
دست هرکس ز تماشاي تو از کار بماند
دانه سوخته از خاک برآمد صائب
دل بي حاصل ما در ته ديوار بماند