شماره ٢٧٩: خويش را گر ز خور و خواب تواني گذراند

خويش را گر ز خور و خواب تواني گذراند
کشتي خود سبک از آب تواني گذراند
راه چون آبله در پرده دلها يابي
گر به يک ساغر خوناب تواني گذراند
باده جان تو آن روز شود روشن و صاف
کز سراپرده اسباب تواني گذراند
در شبستان عدم صبح اميد تو شود
هر شبي را که به مهتاب تواني گذراند
آن زمان رشته زنار تو تسبيح شود
که به چندين دل بيتاب تواني گذراند
نخورد کشتيت از باد مخالف بر سنگ
ديگران را اگر از آب تواني گذراند
دل روشن به تو چون شمع ازان بخشيدند
که شبي زنده به محراب تواني گذراند
وقت خود تيره زهمصحبت ناجنس مکن
تا به آيينه و با آب تواني گذراند
خار پيراهن آرام بود موي سفيد
اين نه صبحي است که در خواب تواني گذراند
سالم از آتش سوزان چو سياوش گذري
خويش را گر ز مي ناب تواني گذراند
نفس خويش يکي ساز به درياي وجود
تا چو ماهي به ته آب تواني گذراند
حيف باشد که به عزلت گذراني صائب
آنچه از عمر به احباب تواني گذراند