شماره ٢٧٦: به لبم بي تو چنان تند نفس مي آمد

به لبم بي تو چنان تند نفس مي آمد
که ز تبخاله ام آواز جرس مي آمد
سالم از باديه اي برد مرا بيخبري
که ز هر خار در او کار عسس مي آمد
ناله مرغ گرفتار اثرگر مي داشت
گل نفس سوخته تا کنج قفس مي آمد
به شتابي دل ازين وادي خونخوار گذشت
که ز هر آبله اش بانگ جرس مي آمد
آرزو خار و خسي نيست که آخر گردد
ورنه با شعله خوي تو که بس مي آمد؟
به چه تقصير به زندان گهر افکندند؟
آن که چون آب به کار همه کس مي آمد
به تهيدستي من موج کجا مي خنديد؟
از حباب من اگر ضبط نفس مي آمد
فارغ از پرسش ديوان قيامت مي شد
اگر آن دشمن جان بر سرکس مي آمد
بوالهوس بر سر کوي تو مجاور مي بود
گر حقيقت ز سگ هرزه مرس مي آمد
صائب آن شوخ اگر درد محبت مي داشت
کي به دلجوئي ارباب هوس مي آمد؟