شماره ٢٦٩: کي ز تن کار دل خسته به آرام کشد؟

کي ز تن کار دل خسته به آرام کشد؟
مرغ وحشي چه نفس در قفس و دم کشد؟
سخت گستاخ شد از وصل دلم، مي ترسم
عاقبت کار من از بوسه به پيغام کشد
از زبان لعل لبش تلخي گفتار نبرد
نمک سنگ کجا تلخي بادام کشد؟
غم مرغان گرفتار ندارد صياد
مور از رحم مگر دانه به اين دام کشد
نکشد پاي پر از آبله از خارستان
آنچه پهلوي من از بسرت آرام کشد
دانه اش از گره دام مهيا باشد
هرکه را زلف گرهگير تو در دام کشد
دست کوتاه، گل از وصل فزون مي چيند
شانه گستاخ سر زلف دلارام کشد
شکوه اي کز سر زلف تو مرا هست اين است
که دل عاشق و اغيار به يک دام کشد
اين چه کيفيت حسن است که مخمور وصال
از لب بام تو مي همچو لب جام کشد
آب را دست درين باغ ز حيرت شد خشک
کيست تا دامن آن سرو گل اندام کشد؟
پله ناز تو سنگين تر ازان افتاده است
که ترا جذبه صائب به لب بام کشد