شماره ٢٥٦: نيستم گل که مرا برگ نثاري باشد

نيستم گل که مرا برگ نثاري باشد
تحفه سوختگان مشت شراري باشد
باغ من دامن دشت است و حصارم سر کوه
من نه آنم که مرا باغ و حصاري باشد
غنچه آبله ام، برگ قناعت دارم
روزي من ز دو عالم سر خاري باشد
تيره روزان جهان را به چراغي درياب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاري باشد
گل داغي که ازو سينه ندزدي امروز
در شبستان کفن لاله عذاري باشد
خس و خاري که ز راه دگران برداري
در دل خاک ترا باغ و بهاري باشد
به شمار نفس افتاد ترا کار و ز حرص
هر سر موي تو مشغول به کاري باشد
زنده در گور کند حشر مکافات ترا
بر دل موري اگر از تو غباري باشد
عشق بيهوده سر تربيت او دارد
صائب آن نيست که شايسته کاري باشد