شماره ٢٥٤: چشم بيدار چراغ سر بالين باشد

چشم بيدار چراغ سر بالين باشد
خواب در پله مرگ است چو سنگين باشد
درد بيمار ترا باعث تسکين باشد
خواب خود بستر خار است چو سنگين باشد
شوخي حسن عيان مي شود از پرده شرم
برق در ابر محال است به تمکين باشد
همه شب فيض چو پروانه به گردش گردد
هر که را داغ چراغ سر بالين باشد
عشق در طينت آدم رگ گردن نگذاشت
استخوان مغز شود درد چو سنگين باشد
حسن را جبهه واکرده به تاراج دهد
خنده گل سبب جرأت گلچين باشد
دولت سنگدلان زود بسر مي آيد
سيل در کوه محال است به تمکين باشد
مهر زن بر لب گفتار کزاين مرده دلان
مرده اي نيست که شايسته تلقين باشد
بي نيازي است که در يوزه کند از در خلق
هرکه را چشم ز گفتار به تحسين باشد
گل مستور اگر از خار دو صد نيش خورد
به ازان است که در دامن گلچين باشد
بيستون لنگر بيتابي فرهاد نشد
خواب را تلخ کند کار چو شيرين باشد
غنچه در پوست سرانجام بهاران دارد
عشرت روي زمين در دل غمگين باشد
حرص از قامت خم گشته دو بالا گردد
خار چون خشک شود بيش شلايين باشد
خنده کبک اگر سر به ته بال کشد
باد در پنجه گيرايي شاهين باشد
فرد خورشيد سزاوار خط باطل نيست
حيف ازان جبهه نباشد که پر از چين باشد؟
طاق ابروي تو پيوسته بود بر سر جنگ
جبهه تيغ محال است که بي چين باشد
يوسف آن نيست که در چاه بماند صائب
مي دود گرد جهان فکر چو رنگين باشد