شماره ٢٥٢: زردي روي من از باده کشيدن باشد

زردي روي من از باده کشيدن باشد
موج مي رنگ مرا بال پريدن باشد
زان به خون قانعم از باده گلرنگ که خون
باده اي نيست که موقوف رسيدن باشد
دل عاشق ز غم روز حساب آسوده است
دانه سوخته فارغ ز دميدن باشد
تا به چند از لب ميگون تو اي بي انصاف
روزي ما لب خميازه مکيدن باشد
بردباري و تواضع سپر آفتهاست
پل اين سيل گرانسنگ خميدن باشد
راه در بي جهت از يک جهتي بتوان برد
خضر اين باديه دنبال نديدن باشد
سخن پاک محال است که افتد بر خاک
در گهر آب مسلم ز چکيدن باشد
چند چون شمع درين بزم ز روشن گهري
روزي من سر انگشت مکيدن باشد
نيست غير از سخن مهر و محبت صائب
گفتگويي که سزاوار شنيدن باشد