شماره ٢٥٠: آتش قافله ما دل روشن باشد

آتش قافله ما دل روشن باشد
گرد ما سرمه بيداري رهزن باشد
حسن هرجا که بود در نظر من باشد
مهر را آينه از ديده روزن باشد
هرکه چون رشته ز باريک خيالان گرديد
روزيش تنگتر از ديده سوزن باشد
يوسف از دامن اخوان به غريبي افتاد
خطر مردم آگاه ز مأمن باشد
جلوه ضايع مکن اي شوخ که بيتابي ما
آتشي نيست که محتاج به دامن باشد
قانعي را که به ماتمکده ظلمت ساخت
ماه نو ناخنه ديده روزن باشد
ديده تنگ کند فخر به دنياي خسيس
خس و خاشاک شرر را رگ گردن باشد
حسن مغرور ز حيراني ما آسوده است
ماه فارغ ز نظربازي روزن باشد
مور در حسرت يک دانه دل خويش خورد
روزي برق جهانسوز به خرمن باشد
نيست پرواي اجل دلزده هستي را
شمع ماتم ز چه دلگير ز مردن باشد؟
آفتابي که منم ذره او، درطلبش
کعبه سرگشته تر از سنگ فلاخن باشد
زاده هند جگرخوار چه خواهد بودن؟
شب بخت سيه آن به که سترون باشد
چه خيال است شود روزي من شادي وصل
که غمش را نگذارند که با من باشد
هست اميد که هرگز نشود دشمنکام
هرکه را آينه از ديده دشمن باشد
از سيه بختي خود شکوه ندارد صائب
که صفاي دل آيينه ز گلخن باشد