شماره ٢٤٨: حجت زنده دلي ديده گريان باشد

حجت زنده دلي ديده گريان باشد
شاهد مرده دليها لب خندان باشد
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان
سر خود مي خورد آن پسته که خندان باشد
بر سر خوان فلک شکوه ز طالع کفرست
شوري بخت درين بزم نمکدان باشد
مستي از دايره عقل برون برد مرا
گرد خوابي که کليد در زندان باشد
مي کند پرتو خورشيد سپرداري خويش
حسن آن نيست که محتاج نگهبان باشد
عشق بي صفحه رخسار نگردد گويا
مور را آينه از دست سليمان باشد
همچو خورشيد به ذرات جهان قسمت کن
گر نصيب تو ز گردون همه يک نان باشد
برق شيرازه خرمن نتواند کردن
مي چه سازد به دماغي که پريشان باشد؟
بگريزند ز مردم که درين وحشتگاه
فتح ازان است که از خلق گريزان باشد
اهل دل اوست که در وسعت خلق افزايد
کعبه آن است که در ناف بيابان باشد
حيف خود مي کشد آخر ز فلک ناله من
اين شرر چند درين سوخته پنهان باشد؟
مرگ بيداردلان صحبت بيدردان است
شرر از دود سيه کار گريزان باشد
صائب اين تازه غزل کز قلمت ريخته است
جاي آن است که تاج سر ديوان باشد