شماره ٢٤٧: نمک صبح در آن است که خندان باشد

نمک صبح در آن است که خندان باشد
بخيه ظلم است به زخمي که نمايان باشد
نقش هستي نتوان در نظر عارف يافت
عکس در بحر محال است نمايان باشد
عکس از آيينه تصوير به جايي نرود
حسن فرش است در آن ديده که حيران باشد
شور سوداي من از شورش مجنون کم نيست
حلقه چشمي اگر سلسله جنبان باشد
تير باران حوادث برد از هوش مرا
شير را خواب فراغت به نيستان باشد
سخي آن است که بي رنج طلب دنيا را
به گدا بخشد و شرمنده احسان باشد
صبر بر زخم زبان کردن و خامش بودن
در ره کعبه دل خار مغيلان باشد
در بساطي که خزف جلوه گوهر دارد
صرفه جوهري آن است که حيران باشد
خاک در چشمش اگر نعمت الوان خواهد
هر که را لخت دلي بر سر مژگان باشد
جگر گرم نبخشند به هر کس صائب
اين نه لعلي است که در کوه بدخشان باشد