شماره ٢٤٦: نقد جان را لب خاموش نگهبان باشد

نقد جان را لب خاموش نگهبان باشد
رخنه مملکت دل لب خندان باشد
جلوه صبح قيامت کف درياي من است
کيست مجنون که مرا سلسله جنبان باشد
سينه اي صافتر از چهره يوسف دارم
نقش اميد من از سيلي اخوان باشد
روزن عالم غيب است دل اهل جنون
من و آن شهر که ديوانه فراوان باشد
دم آبي که در او تلخي منت نبود
جگر سوخته را چشمه حيوان باشد
شکر، ابري است که باران کرم مي آرد
برق آفت ثمر شکوه دهقان باشد
چون نباشد دل خرسند که اکسير غناست
زين چه حاصل که زرو سيم فراوان باشد؟
اهل دل را به بدي ياد مکن بعد از مرگ
خواب و بيداري اين طايفه يکسان باشد
مي کند جلوه خورشيد قيامت داغش
راز عشق تو در آن سينه که پنهان باشد
دانه اي را که دل موري ازان شاد شود
خوشه اي روز جزا تاج سليمان باشد
از سر خوان سليمان گذرد دست افشان
هرکه را مرغ کباب از دل بريان باشد
جگر گرم نبخشند به هر سنگدلي
اين نه لعلي است که در کوه بدخشان باشد
ناله ناي بود داروي بيهوشي من
شير را خواب فراغت به نيستان باشد
جذبه عشق نپيچد به ملايک صائب
اين کمندي است که در گردن انسان باشد