شماره ٢٤٣: دل ازان دورتر افتاده که واصل باشد

دل ازان دورتر افتاده که واصل باشد
يار وحشي تر ازان است که در دل باشد
چهره ليلي اگر پرده شرمي دارد
چه ضرورست که زنداني محمل باشد؟
عشق در وصل همان پرده نشين ادب است
موج در بحر مقيد به سلاسل باشد
عاقبت خال لب لعل تو از خط شد سبز
ريشه در سنگ کند تخم چو قابل باشد
خون بيدرد شود قسمت خاک آخر کار
خون ما نيست که گلگونه قاتل باشد
در مقامي که کماندار بود هوش ربا
جاي رحم است بر آن صيد که غافل باشد
دوري راه تو از خواب گران است، ارنه
چشم بيدار دل آيينه منزل باشد
دل دريايي ما تشنه طوفان بلاست
لنگر کشتي ما دوري ساحل باشد
مرگ سيماب سبکسير بود آسايش
دوزخ راهروان راحت منزل باشد
حرف باطل ز دل آن به که نيايد به زبان
سحر خوب است نهان در چه بابل باشد
داده ابر بود هر چه ز دريا يابي
جود اهل کرم از کيسه سايل باشد
استقامت بود از خاک نهادان مطلوب
عيب ديوار در آن است که مايل باشد
طمع جود ازين حبه ربايان غلط است
خرج اين طايفه از کيسه سايل باشد
کاهلان خود گره کار پريشان خودند
ورنه اين راه نه راهي است که مشکل باشد
نيست ممکن رود پيچ و خم دوري ازو
راه هرچند که پيوسته به منزل باشد
در نگشاده بود گوش بر آواز سؤال
دست ارباب کرم بر لب سايل باشد
به ادب باش که در دفتر ايجاد جهان
هيچ فردي نتوان يافت که باطل باشد
خود فروشان ز خريدار توانگر نشوند
شمع را نعل در آتش پي محفل باشد
مي رسد روزي ناقص به تمامي صائب
مي خورد ماه دل خويش چو کامل باشد