شماره ٢٤٢: نيست در دست مرا غير دعا، خوش باشد

نيست در دست مرا غير دعا، خوش باشد
گر خوشي با من بي برگ و نوا خوش باشد
گر سر صحبت ياران موافق داري
منم و فکر و خيال تو، بيا خوش باشد
اشک و آهي است من غم زده را در دل و چشم
سازگارست اگر اين آب و هوا خوش باشد
خون بود باده ما و دل صد پاره کباب
گر گواراست ترا محفل ما خوش باشد
هست اگر بستگيي، در کمر خدمت ماست
نشود بسته در خانه ما خوش باشد
وصل موقوف به خلوت شدن دل گر بود
من کشيدم ز ميان پاي، درآ خوش باشد
با دل سوخته هنگامه گرمي داريم
گر ترا هست سر صحبت ما خوش باشد
دل بي کينه ما چون در رحمت بازست
اگر از جنگ شدي سير، درآ خوش باشد
مي شود ناخوش عالم به خوشيهاي تو خوش
من اگر ناخوشم اي دوست، ترا خوش باشد
جلوه موج سراب است خوشيهاي جهان
عارفي را که دل از ياد خدا خوش باشد
پاس دل دار، چه در خوبي جا مي کوشي؟
که چو خوشوقت شود دل، همه جا خوش باشد
ما ز کردار به گفتار قناعت کرديم
راه گم کرده به آواز درا خوش باشد
مي چکد خون دل از زمزمه من صائب
مي زني گر به لب انگشت مرا خوش باشد