شماره ٢٤١: من و راهي که ز سر سنگ نشانش باشد

من و راهي که ز سر سنگ نشانش باشد
برق خنجر بلد راهروانش باشد
کي عنانداري بيتابي ما خواهد کرد؟
آن که از رفتن دل آب روانش باشد
از عقيقي است مرا بوسه توقع که سهيل
يکي از جمله خونابه کشانش باشد
نتوان يافت ز پيچيدگي افکار مرا
راه فکر من اگر موي ميانش باشد
هر که چون جام درين بزم تهي چشم افتاد
چشم پيوسته به دست دگرانش باشد
سرد مهري چه کند با دل آزاده ما؟
اين نه سروي است که پرواي خزانش باشد
تير آهش ز دل سنگ ترازو گردد
هر که از قامت خم گشته کمانش باشد
مي برد تربتش از نوحه گران گويايي
هر که گنجينه اسرار نهانش باشد
از ته دل چقدر خنده تواند کردن؟
نوبهاري که به دنبال، خزانش باشد
حسن غافل نشود از دل عاشق صائب
که کماندار توجه به نشانش باشد