شماره ٢٤٠: دايم از فکر سفر پير مشوش باشد

دايم از فکر سفر پير مشوش باشد
قامت خم شده را نعل در آتش باشد
دامن سوختگي را مده از کف زنهار
که به قدر رگ خامي ره آتش باشد
پاک کن از رقم دانش رسمي دل را
خانه آينه حيف است منقش باشد
در سفر راهرو از خويش خبردار شود
کجي تير نهان در دل ترکش باشد
عشق حيف است بر آن دل که ندارد دردي
اين نه عودي است که شايسته آتش باشد
دردسر بيش کند صندل درد سر عام
ما و آن نخل درين باغ که سرکش باشد
مي کشد سلسله موج به درياي گهر
جاي رشک است بر آن دل که مشوش باشد
از مي لعل رخ هر که نگرداند رنگ
پيش ما همچو طلايي است که بي غش باشد
دل ما با غم و اندوه بدآموز شده است
نيست ما را به خوشي کار، ترا خوش باشد
گر چه در روي زمين نيست حضوري صائب
خوش بود عالم اگر وقت کسي خوش باشد