شماره ٢٣٩: پادشاهي نه به سيم و زر و گوهر باشد

پادشاهي نه به سيم و زر و گوهر باشد
هر که را سد رمق هست سکندر باشد
هرکه چون بحر به تلخي گذراند ايام
ظاهر و باطن او عنبر و گوهر باشد
حرف سامان مزن اي خواجه که در کشور عشق
هرکه آهش به جگر نيست توانگر باشد
هيچ دردي بتر از عافيت دايم نيست
تلخي تازه به از قند مکرر باشد
زندگي بي جگر سوخته ظلم است، ارنه
جام تبخاله ما بر لب کوثر باشد
ني محال است که از بند خلاصي يابد
تا دلش در گرو صحبت شکر باشد
به ادب با همه سر کن که دل شاه و گدا
در ترازوي مکافات برابر باشد
مست نازي که دل وحشي ما کرده شکار
شاهبازش مي چون خون کبوتر باشد
پيش جمعي که ز منت دلشان سوخته است
تشنه لب مردن از اقبال سکندر باشد
صبر بر سوز دل و تشنه لبي کن صائب
که چو دل آب شود چشمه کوثر باشد