شماره ٢٣٤: چند جان سختي ما سنگ ره ما باشد؟

چند جان سختي ما سنگ ره ما باشد؟
صدف ما گره خاطر دريا باشد
رحمت آن نيست که طاعت نکند عصيان را
سيل يک لحظه غبار دل دريا باشد
نيستم عقل که مردود نظرها باشم
درد عشقم که مرا در همه دل جا باشد
طالب گوهر عشقي، دل روشن به کف آر
لگن شمع تجلي يد بيضا باشد
اشک عشاق، نظر بسته به دامان آيد
طفل اين قوم گريزان ز تماشا باشد
هر که با دختر رز دست در آغوش کند
مي خورم خونش، اگر پنبه مينا باشد
عجبي نيست که رفتار فراموش کند
عرق از بس به رخش محو تماشا باشد
هر که را درد طلب نيست غم رزق خورد
رزق ما در قدم آبله پا باشد
دل صائب نکشد ناز ترشرويي بحر
روزي اين صدف از عالم بالا باشد