شماره ٢٣٣: عاشقان را چه غم از سلسله پا باشد؟

عاشقان را چه غم از سلسله پا باشد؟
موج کي مانع آمد شد دريا باشد؟
پيش چشمي که نرفته است ازو آب حيا
در و ديوار جهان ديده نابينا باشد
سنگ را صنعت فرهاد به حرف آورده است
ناز تحسين نکشد کار چو گويا باشد
با نسيم سحري دست و گريبان گردد
رشته شمع، گر از پنبه مينا باشد
قلزم از روي گهر گرد يتيمي نبرد
يوسف مصر به صد قافله تنها باشد
شمع در پرده فانوس نماند پنهان
هر چه در دل بود از جبهه هويدا باشد
در تنوري چه قدر جلوه نمايد طوفان؟
شور ديوانه به اندازه صحرا باشد
چهره عاقبت کار به روشن گهران
هم ز آيينه آغاز هويدا باشد
خال رخسار تو از زلف دلاويزترست
نقطه اي نيست درين صفحه که بيجا باشد
کف بي مغز چه پرواي معلم دارد؟
روي عنبر سيه از سيلي دريا باشد
نکشد سر به گريبان خجالت صائب
هر که امروز در انديشه فردا باشد