شماره ٢٣٢: صاف با ما دل آن شعله بيباک نشد

صاف با ما دل آن شعله بيباک نشد
سوخت پروانه ما و ز گنه پاک نشد
شبنم آورد سر از روزن خورشيد برون
سر ما بود که شايسته فتراک نشد
علف تيغ جهانسوز حوادث گردد
دل هرکس که ز زنگار خودي پاک نشد
خنده صبح به خوناب شفق پيوسته است
هيچ کس شاد نگرديد که غمناک نشد
ماند چون خرمن ناکوفته در دامن دشت
هرکه زير قدم راهروان خاک نشد
نگشودند به رويش در جنت صائب
سينه هرکه به شمشير جفا چاک نشد