شماره ٢٢٩: بيت معمور شد آن خانه که ويران تو شد

بيت معمور شد آن خانه که ويران تو شد
حلقه کعبه شد آن چشم که حيران تو شد
بس که جان در طلبت راهروان افشاندند
سر بسر خرده جان ريگ بيابان تو شد
چون در فيض شود قبله ارباب نياز
چاک هر سينه که از خنجر مژگان تو شد
بي نمک مي شمرد مايده جنت را
کام هرکس نمکين از نمک خوان تو شد
گرچه از گوهر جان شد صدف خاک تهي
جگرش کان بدخشان ز شهيدان تو شد
مي کند خون به دل غازه حوران بهشت
خون هر کشته که گلگونه دامان تو شد
غوطه زد در عرق خون ز شفق پيرهنش
صبح از بس خجل از چاک گريبان تو شد
آب روشن که روان بود درين سبز چمن
خشک چون آينه از حيرت جولان تو شد
رم آهو که بر او بود بيابانها تنگ
پاي خوابيده ز گيرايي مژگان تو شد
ماه کنعان که ز جان مصر خريدارش بود
محو چون خواب فراموش به زندان تو شد
آيد از ديدن خورشيد جهانتاب به حال
خيره هر چشم که از چهره تابان تو شد
شور محشر چه کند با دل صد پاره من؟
خوش نمک زخم من ار پسته خندان تو شد
نتوان کرد به شيرازه محشر جمعش
هر که زير و زبر از شوخي جولان تو شد
با خيال تو چه شبها که به روز آوردم
تا دل سوخته ام شمع شبستان تو شد
قسمت من چه بود زان لب سيراب، که خضر
با لب تشنه ز سرچشمه حيوان تو شد
خط ياقوت غبار نظر من گرديد
سرمه بينش من تا خط ريحان تو شد
گرچه از ميوه شيرين نشود دندان کند
کند دندان من از سيب زنخدان تو شد
گرچه هر بيت ز ديوان تو بيت الغزل است
صائب اين تازه غزل زينت ديوان تو شد