شماره ٢٢٨: لوح محفوظ شد آن ديده که حيران تو شد

لوح محفوظ شد آن ديده که حيران تو شد
گشت سي پاره دل هر که پريشان تو شد
گوي سبقت ز مه و مهر درين ميدان برد
سر سودازده تا زخمي چوگان تو شد
عشق محجوب چه گل چيند ازان رو، که هوس
دست خالي ز تماشاي گلستان تو شد
چون ز روي تو کسي چشم تواند برداشت؟
آب بيرون نتواند ز گلستان تو شد
جوي شهدي است ز هر نيش روان در رگ من
تا دلم خانه زنبور ز مژگان تو شد
گر چه دندان گهر بود به پاکي مشهور
منزوي در صدف از پاکي دندان تو شد
اشک بي خواست ز چشم تر من مي جوشد
تا دلم آينه چهره تابان تو شد
نشود چون ز تماشاي تو طوطي حيران؟
که دو صد آينه رو واله و حيران تو شد
آشيان کرد چو مجنون به سر سرو تذرو
بس که حيرت زده از نخل خرامان تو شد
خود فروشيش مبدل به خريداري گشت
يوسف از بس خجل از حسن بسامان تو شد
از بساط گل بي خار قدم مي دزدد
زخمي آن پاي که از خار مغيلان تو شد
مي کند خنده خونين به ته پوست نهان
پسته از بس خجل از غنچه خندان تو شد
سرخ رو باد خدنگ تو ز نخجير مراد
که گلستان دلم از غنچه پيکان تو شد
تشنه بوسه مرا روي عرقناک تو کرد
سبز اين دانه اميد ز باران تو شد
شد دل هر که تنگ، شمع ترا شد فانوس
روز هرکس که سيه گشت شبستان تو شد
مي کشد سلسله ابر به دريا آخر
خنک آن ديده بيدار که گريان تو شد
کرد در ديده خورشيد سيه مشرق را
طالع آن صبح که از چاک گريبان تو شد
کيست از حلقه فرمان تو گردن پيچد؟
سرو چون فاخته از حلقه بگوشان تو شد
از شکر طوطي خوش حرف نصيبي دارد
عيش من تلخ چرا از شکرستان تو شد
نيست چون قطره سيماب قرارم يک جا
تا دل من صدف گوهر غلطان تو شد
گفتم از روي تو گل در سرمستي چينم
عرق شرم به صد چشم نگهبان تو شد
داد چون خامه بي مغز سر خويش به باد
هر که يک نقطه برون از خط فرمان تو شد
بود صد پيرهن از شام سيه تر صبحم
دست من پنجه خورشيد ز دامان تو شد
صائب از گلشن فردوس شود مستغني
آشنا ديده هرکس که به ديوان تو شد