شماره ٢٢٢: دل تهي ناشده از خويش به جايي نرسد

دل تهي ناشده از خويش به جايي نرسد
تا بود پر ز شکر ني به نوايي نرسد
تير را شهپر پرواز بود پاکي شست
آه با دامن آلوده به جايي نرسد
نيست در سينه هرکس که ز غفلت آهي
همچو کوري است که دستش به عصايي نرسد
در شفاخانه ايجاد بجز بيدردي
هيچ دردي نشنيدم به دوايي نرسد
پنبه زاري است ترا گوش ز غفلت، ورنه
نفسي نيست که از غيب ندايي نرسد
قيمت گوهر ناديده که مي داند چيست؟
چه عجب گر سخن ما به بهايي نرسد
گر مرا نيست چو خار سر ديوار گلي
گلم اين بس که ز من زخم به پايي نرسد
نشود زشتي دنيا به تو روشن چون آب
تا ترا آينه دل به جلايي نرسد
کيست از اهل مروت که کند سيرابش؟
بر سر خار اگر آبله پايي نرسد
خرج ره مي شود اين خرده جاني که مراست
گر به فرياد من آواز درايي نرسد
چه گل از برگ خود آن خوني احسان چيند؟
که ازو دست يتيمي به حنايي نرسد
دل هرکس که شود آب چو شبنم صائب
نيست ممکن که به خورشيد لقايي نرسد