شماره ٢٢١: بي تب و تاب به مخمور شرابي نرسد

بي تب و تاب به مخمور شرابي نرسد
تا به آتش نرود کوزه به آبي نرسد
به چه اميد به گرد دل خوبان گردد؟
ناله اي را که ز کهسار جوابي نرسد
طمع بوسه و اميد شکرخند کراست؟
که به ما زان لب شيرين شکرابي نرسد
زندگي چون شرر از سوختگان است مرا
آه اگر از جگري بوي کبابي نرسد
گل مگر بست ز شرم تو دکان را، کامروز
به دماغم ز چمن بوي گلابي نرسد
عمر چون سيل به اين سرعت اگر خواهد رفت
فرصت چشم گشودن به حبابي نرسد
تو به ويراني دل کوش که آن گنج گهر
نيست ممکن که به هر خانه خرابي نرسد
نيست انصاف که از بحر تو با اين وسعت
صائب تشنه جگر را دم آبي نرسد