شماره ٢١٨: جذبه شوق اگر از جانب کنعان نرسد

جذبه شوق اگر از جانب کنعان نرسد
بوي پيراهن يوسف به گريبان نرسد
کعبه در دامن شبگير بلند افتاده است
سيل پر زور محال است به عمان نرسد
در مقامي که ضعيفان کمر کين بندند
آه اگر مور به فرياد سليمان نرسد
منتهي گشت به خط سلسله زلف دراز
نامه شکوه ما نيست به پايان نرسد
تو و چشمي که ز دلها گذرد مژگانش
من و دزديده نگاهي که به مژگان نرسد
شعله شوق محال است ز پا بنشيند
تا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسد
هر که از دامن او دست مرا کوته کرد
دارم اميد که دستش به گريبان نرسد
درد رنگين چو کند روي سخن را صائب
کار اهل سخن آن به که به سامان نرسد