شماره ٢١٥: چه خيال است به تيغش دل بيتاب رسد؟

چه خيال است به تيغش دل بيتاب رسد؟
بيخبر بر سر اين تشنه مگر آب رسد
هم به بال و پر خورشيد مگر شبنم ما
به سراپرده خورشيد جهانتاب رسد
رشته عمر ازان چاه ذقن کوتاه است
به گسستن مگر اين رشته به آن آب رسد
نفس هر دو جهان سوخت درين غواصي
تا که را دست به آن گوهر ناياب رسد
در سبب کوش که بي ابر بهار از دريا
نيست ممکن به لب خشک صدف آب رسد
آسمانش يکي از حلقه بگوشان باشد
هر که را دست به آن زلف سيه تاب رسد
ساقي از گردش آن چشم به فريادم رس
که من آن صبر ندارم که مي ناب رسد
گر چه از ثابت و سيار بهشتي است فلک
حاش لله که به هنگامه احباب رسد
دامن تيغ ترا خون دو عالم نگرفت
چه گراني ز خس و خار به سيلاب رسد؟
روزي هر کسي از راه نصيب آماده است
قسمت گرگ محال است به قصاب رسد
هست تا مجلس مي روشني آنجا فرش است
شب آدينه مگر شمع به محراب رسد
پيش کج بحث خمش باش که سرگرداني است
آنچه از ماهي لب بسته به قلاب رسد
نيست جز زخم زبان قسمت سرگشته عشق
خس و خاري مگر از بحر به گرداب رسد
که به ويرانه من پرتو مهتاب رسد
صائب از کوتهي بخت ندارم اميد