شماره ٢١٤: محو ديدار تو راحت ز الم نشناسد

محو ديدار تو راحت ز الم نشناسد
صورت خوب و بد آيينه ز هم نشناسد
سنگ ميزان برهمن شود آن روز تمام
که به هر سنگ رسد کم ز صنم نشناسد
اوست بينا که اگر خاک دهندش به بها
سرمه از خود شکني سازد و کم نشناسد
نشأه باده توحيد بر آن رند حلال
که بط باده کم از مرغ حرم نشناسد
از تو آن روز شود سلطنت روي زمين
که ترا راهرو از نقش قدم نشناسد
هر که را از سر آزاده دهد افسر، فقر
رتبه خاک کم از مسند جم نشناسد
خاک در دست کسي زر شود از درويشان
که شود خاک و در اهل کرم نشناسد
هر که افسانه چشم تو کند در خوابش
بستر عافيت از تيغ دو دم نشناسد
چون ترا فرق ز يوسف کند آن کوته بين؟
که سر کوي تو از باغ ارم نشناسد
پيش جمعي که تمامند به ميزان خرد
صيرفي اوست که دينار و درم نشناسد
عام مي بود اگر درد سخن، مي بايست
که کسي نبض سخن به ز قلم نشناسد
فارغ از پوست بود هر که رسيده است به مغز
چه عجب عاشق اگر دير و حرم نشناسد؟
چون ز آغاز به انجام رسد نامه من؟
در مقامي که سر از پاي قلم نشناسد
ملک حيرت ز حوادث نشود زير و زبر
چه عجب صائب اگر شادي و غم نشناسد؟