شماره ٢١٣: صبر هر چند به دل رنگ حضر مي ريزد

صبر هر چند به دل رنگ حضر مي ريزد
شوق از خانه برون رخت سفر مي ريزد
صدف از تشنه لبي مشرق تبخال شده است
ابر در کام نهنگ آب گهر مي ريزد
عارفان جان خود از خصم ندارند دريغ
گل به دامان صبا زر به سپر مي ريزد
با سبکدستي ما برق حوادث چه کند؟
جرأت کشتي ما رنگ خطر مي ريزد
بس که از سبزه آن طرف بناگوش ترست
خط ريحان چمن خاک به سر مي ريزد
بر گريزان کرم لذت ديگر دارد
گرد آن نخل که بي خواست ثمر مي ريزد
هر زمين تخمي و هر تخم زميني دارد
داغ، ته جرعه خود را به جگر مي ريزد
مور ما را به کف دست سليمان برسان
تا ببيني به تکلم چه شکر مي ريزد
دل محال است لب از حرف شکايت بندد
شعله را تا نفسي هست شرر مي ريزد
با لب او سخن از حسن گلوسوز زده است
زهر خود را خط سبزش به شکر مي ريزد
ديده از اشک و لب از آه و دل از داغ پرست
عشق در هر گذري رنگ دگر مي ريزد
نيست جز خامه صائب که زوالش مرساد!
رگ ابري که شب و روز گهر مي ريزد