شماره ٢١٢: زين سعادت که ز بال و پر ما مي ريزد

زين سعادت که ز بال و پر ما مي ريزد
استخوان بندي اقبال هما مي ريزد
به سبکدستي من نيست درين بزم کسي
اول از ناخن من رنگ حنا مي ريزد
خار صحراي جنون مي بردش دست بدست
هر که را آبله گل در ته پا مي ريزد
رهروي را که بود درد طلب دامنگير
خار در رهگذر راهنما مي ريزد
زخم ناسور من از حسرت مشک است کباب
زلف او عطر به دامان صبا مي ريزد
از لحد خاک گشاده است بغل در طلبش
خواجه از بيخبري رنگ سرا مي ريزد
با دل خونشده بر گرد جهان مي گرديم
تا نصيب اين کف خون را به کجا مي ريزد
مي شود گوهر، اگر جمع تواند کردن
آبرويي که به دريوزه گدا مي ريزد
مي شود دعوي خون روز قيامت صائب
رنگ هر گل که ز نظاره ما مي ريزد