شماره ٢٠٦: نه ز مي خوردن ما شور و شري برخيزد

نه ز مي خوردن ما شور و شري برخيزد
نه ز همصحبتي ما ضرري برخيزد
مهر زن بر لب افسوس که سامان جهان
آنقدر نيست که آه از جگري برخيزد
نام بلبل ز هواداري عشق است بلند
ور نه پيداست چه از مشت پري برخيزد
بزم ارباب خرد خوابگه بيخبري است
مگر از مجلس مستان خبري برخيزد
دل سرگشته ما راه به منزل نبرد
گر ز هر نقش قدم راهبري برخيزد
جگر خاک نگرديد ز طوفان سيراب
مگر از ديده ما ابر تري برخيزد
تير اگر در هوس صيد شود خاک نشين
به ازان است به بال دگري برخيزد
عشق از خرمن ما دود به افلاک رساند
آنقدر وقت که از جا شرري برخيزد
گو برو ماتم دلمردگي خويش بدار
هر که از خواب به بانگ دگري برخيزد
غنچه ما نفسي مي کشد از دل صائب
که به امداد نسيم سحري برخيزد