شماره ٢٠٥: منعم از خواب عدم تيره روان برخيزد

منعم از خواب عدم تيره روان برخيزد
هر که شب سير خورد صبح گران برخيزد
شکر هنگام شکايت به زبان مي آرم
سبزه از آتش من جاي دخان برخيزد
پرده بردار ز رخسار که چون طوطي مست
زنگ از آيينه من بال فشان برخيزد
دلبري نيست به ابروي کج و قامت راست
بي کماندار چه از تير و کمان برخيزد؟
همه بر جاي خود اي تازه نهالان چمن
بنشينيد که آن سرو روان برخيزد
اي که چون غنچه به شيرازه خود مي نازي
باش تا سلسله جنبان خزان برخيزد
بر سر تربت هرکس گذري، چون نرگس
تا قيامت دل و چشم نگران برخيزد
باده سي شبه بايد، که ز آيينه دل
زنگ سي روزه ماه رمضان برخيزد
هر که را سير مقامات بود در خاطر
به که چون ني ز زمين بسته ميان برخيزد
از خزان زير و زبر گشت گلستان صائب
شبنم ما نشد از خواب گران برخيزد
صائب اين آن غزل عارف روم است که گفت
چون عيان جلوه دهد چهره، گمان برخيزد