شماره ٢٠٤: در گنه اشک ندامت ز جگر برخيزد

در گنه اشک ندامت ز جگر برخيزد
اين سحابي است که از دامن تر برخيزد
باده در چشم و دل پاک پريزاد شود
قطره چون در صدف افتاد گهر برخيزد
به شکر يا به نواي شکرين پيوندد
هر که از خاک چو ني بسته کمر برخيزد
از حريصان نرود حرص زر و سيم به مرگ
تشنه از خواب همان تشنه جگر برخيزد
غفلت نفس دو بالا شود از موي سفيد
سگ محال است که از خواب سحر برخيزد
خانه کعبه مقصود سويداي دل است
گرد هستي اگر از پيش نظر برخيزد