شماره ٢٠٣: چون خط از چهره آن ماه لقا برخيزد

چون خط از چهره آن ماه لقا برخيزد
زنگ از آيينه بينايي ما برخيزد
بر دل از رهگذر خط تو چون خط غبار
ننشسته است غباري که ز جا برخيزد
داغ غيرت به دل خضر و مسيحا سوزد
لاله اي کز سر خاک شهدا برخيزد
در بساطي که گهر گرد يتيمي دارد
چه غبار از دل غم ديده ما برخيزد؟
خضر از سبزه خوابيده گران خيزترست
پيش آن کس که ز شوق تو ز جا برخيزد
من و آن حسن جهانسوز که در محفل او
از سپندي که نسوزند صدا برخيزد
تا نظر واکند از پاي فتد چون نرگس
هر که از خاک به امداد عصا برخيزد
راه خوابيده محال است که بيدار شود
اگر از شش جهت آواز درا برخيزد
اژدها را طمع گنج گوارا سازد
از سر راه محال است گدا برخيزد
خامشي تبت وارونه پرگويان است
نيست ممکن که ز يک دست صدا برخيزد
به شتابي گذرم صائب ازين وحشتگاه
که ز هر آبله ام بانگ درا برخيزد