شماره ١٩٦: پير بر زندگي افزون ز جوان مي لرزد

پير بر زندگي افزون ز جوان مي لرزد
برگ بر خويش در ايام خزان مي لرزد
نيست تاب نفس سرد دل روشن را
شمع در وقت سحرگاه ازان مي لرزد
دل ز آسودگي جسم نيايد به قرار
شد زمين ساکن و اين خانه همان مي لرزد
از جلاي دل خود هر که به تن پردازد
ساده لوحي است که بر آينه دان مي لرزد
مي شود از در نابسته پريشان، خاطر
دل آسوده ز چشم نگران مي لرزد
مهد آرام پريشان سخنان خاموشي است
بيشتر بر سر گفتار زبان مي لرزد
وطن از ياد به خونگرمي غربت نرود
آب در لعل گران قيمت ازان مي لرزد
دل به جان لرزد ازان قامت چون تير خدنگ
آنچنان کز قدر انداز نشان مي لرزد
در ته آب بقا پاس نفس مي دارد
زير شمشير تو هرکس که به جان مي لرزد
به زر قلب اگر يوسف خود بفروشم
دلم از غبن خريدار همان مي لرزد
گر چه فرسوده شد از خوردن نان دندانش
کوته آنديش همان در غم نان مي لرزد
آنچنان کز نفس سرد خزان لرزد برگ
صائب از گرمي احباب چنان مي لرزد