شماره ١٩٥: چه ميان است که دايم چو دل من لرزد

چه ميان است که دايم چو دل من لرزد
اينقدر مور مگر بر سر خرمن لرزد؟
عجبي نيست ز تأثير نظربازيها
که دل چشمه خورشيد به روزن لرزد
سخن از موي ميان و سر زلفش مکنيد
مپسنديد کز اين بيش دل من لرزد
دانه ام خال لب کشت شد از سوختگي
در زميني که دل برق به خرمن لرزد
تنگ چشمي اگر (از) خاک چنين گيرد اوج
دل عيسي به سر سوزن آهن لرزد
لرزش مردم عالم به سر دين و دل است
دل صائب به سر طره پرفن لرزد