شماره ١٩٤: سينه را تيره هوا و هوسي مي سازد

سينه را تيره هوا و هوسي مي سازد
وقت آيينه مکدر نفسي مي سازد
دل معشوق اگر بيضه فولاد بود
ناله سينه شکافم جرسي مي سازد
راستي پيشه خود کن خيانت کردن
در و ديوار جهان را عسسي مي سازد
چون گل از پوست برون خنده زنان مي آيد
هر که چون غنچه به صاحب نفسي مي سازد
چه شود گر به شکر خنده مرا شاد کني؟
شهد با آنهمه شان با مگسي مي سازد
نيست در کار، شتاب اينهمه در سوختنم
با سپند آتش سوزان نفسي مي سازد
دل ارباب هوس هر نفسي در جايي است
کي سگ هرزه مرس با مرسي مي سازد؟
در پس پرده تزوير و ريا زاهد خشک
عنکبوتي است که دام مگسي مي سازد
هر دمي کز سر صدق است اثرها دارد
صبح صد شمع خموشي از نفسي مي سازد
بودم از ناکسي خويش خجل، زين غافل
که ازين خاک سيه عشق کسي مي سازد
روح در جسم محال است بماند صائب
طاير قدس کجا با قفسي مي سازد؟