شماره ١٩٣: صبر را زمزمه من سفري مي سازد

صبر را زمزمه من سفري مي سازد
کوه را ناله من کبک دري مي سازد
پر کاهي است به دوش دل سودازده ام
کوه دردي که فلک را کمري مي سازد
در جواني ز ثمر قامت نخل است دو تا
راستي سرو مرا بي ثمري مي سازد
نکند صبر به زندان فلک، جان چه کند؟
مرغ در بيضه به بي بال و پري مي سازد
عقل در کاسه سر عشق شد از بيخبري
ديو را باده گلرنگ پري مي سازد
هر که را آينه چون آب مصفا شده است
با گل و خار ز روشن گهري مي سازد
به شکستي که ز دوران رسد آزرده مباش
که تمامي مه نو را سپري مي سازد
مي شود از جگر سنگ چراغش روشن
هر که چون لاله به خونين جگري مي سازد
مي جهد از خم چوگان حوادث گويش
چون فلک هر که به بي پا و سري مي سازد
آه سردست علاج دل غمگين صائب
غنچه را صحبت باد سحري مي سازد