شماره ١٩١: اشک را ديده من گوهر غلطان سازد

اشک را ديده من گوهر غلطان سازد
آه را سينه من سنبل و ريحان سازد
هست چون تيغ دودم در نظر غيرت من
حسن را آينه هر چند دو چندان سازد
گريه از جا نبرد حسن گران تمکين را
سرو را آب محال است خرامان سازد
پرده پوشي طمع از پرده دران نتوان داشت
چون کسي عيب خود از آينه پنهان سازد؟
شور محشر که کند زير و زبر عالم را
وقت ما را نتوانست پريشان سازد
عيب خود صاف ضميران نتوانند نهفت
مرده را آب محال است که پنهان سازد
زرد رويي نکشد روز قيامت صائب
هر که با خون دل از نعمت الوان سازد