شماره ١٨٨: گوهر عکس لبش گر به شراب اندازد

گوهر عکس لبش گر به شراب اندازد
کله عيش، مي از جوش حباب اندازد
جدل شبنم و خورشيد بود مشت و درفش
خرد آن به که سپر پيش شراب اندازد
کوس شهرت زند از خم چو فلاطون هرکس
خشت برگيرد و از دست کتاب اندازد
هر که خواهد که کند مشکل عالم را حل
دفتر عقل همان به که در آب اندازد
نه ز مستي است نمک گر به شراب افکندم
چشم تا چند به روي تو حباب اندازد؟
غلط اندازي حسن است که آب حيوان
پرده بر روي خود از موج سراب اندازد
خواب مخمل نبود در گرو افسانه
بخت کي گوش به افسانه خواب اندازد؟
نگرفته است کس آيينه خورشيد به موم
چون به رخسار تو مشاطه نقاب اندازد؟
صائب از بحر به يک جرعه برآوردي گرد
در خور ظرف تو، ساقي چه شراب اندازد؟