شماره ١٨٦: نيست ممکن دل آشفته به سر پردازد

نيست ممکن دل آشفته به سر پردازد
بيد مجنون به سرانجام ثمر پردازد
نيست در خاطر سودازدگان فکر وصال
به چه دل غرقه دريا به گهر پردازد؟
چشم بيمار تو درمانده تدبير خودست
فرصتي کو به من خسته جگر پردازد؟
عاشق پاک نظر اوست که در خلوت وصل
چشم پوشد ز تماشا، به خبر پردازد
صفحه روي تو اکنون که خط آورد برون
عجبي نيست به ارباب نظر پردازد
محو در پرتو خورشيد جهانتاب شود
هر که چون شبنم گل ديده به زر پردازد
نامه اش پاکتر از صبح قيامت باشد
هر که آيينه دل وقت سحر پردازد
عيش شيرين نشود با نفس گيرا جمع
بي نوا ماند اگر ني به شکر پردازد
هر که در تربيت جوهر بينش باشد
به جگر سوختگان همچو شرر پردازد
زان عقيق لب سيراب چه کم مي گردد؟
يک نفس گر به من تشنه جگر پردازد
دايم از تنگدلي سر به گريبان باشد
هر که چون غنچه درين باغ به زر پردازد
گرد ما فرد روان را نتواند دريافت
رهنوردي که به اسباب سفر پردازد