شماره ١٨٥: چه عجب دل اگر از شوق جگر مي بازد؟

چه عجب دل اگر از شوق جگر مي بازد؟
نقد جان را به سر شعله شرر مي بازد
پيش ما سوخته جانان که نظر مي بازيم
حرف پروانه مگوييد که پر مي بازد
پاس گفتار نگهبان حيات ابدست
شمع از تيز زباني است که سر مي بازد
چون ز فرهاد نگيرم سند جان سختي؟
من که از تاب غمم کوه کمر مي بازد
نتوان همچو خضر آب به تنهايي خورد
تشنه ما به لب بحر جگر مي بازد
آن کسي چشم و چراغ است نظر بازان را
که چو يعقوب درين کار نظر مي بازد
نيست امروز نظر بازي صائب با اشک
عمرها رفت که با گريه نظر مي بازد