شماره ١٨٤: هرکه در دامن ارباب نظر دست نزد

هرکه در دامن ارباب نظر دست نزد
غوطه زد در دل دريا، به گهر دست نزد
هر که چون صبح گشايش ز دل شبها يافت
تا نفس داشت به دامان دگر دست نزد
سير چشمي است به خال لب شيرين تو ختم
که به تلخي گذراند و به شکر دست نزد
پي سفيدست شب هر که صباحي دارد
اي خوش آن شب که به دامان سحر دست نزد
هر که چون سرو نگرديد درين باغ آزاد
با دو صد عقده مشکل به کمر دست نزد
کي نگاهي ز تماشاي جمالت برگشت؟
که بهم از مژه ها ديده تر، دست نزد
خار تهمت، خله پيرهن يوسف شد
گل به دامان تو اي پاک گهر دست نزد
به زمين سيه هند که رفت از ايران؟
که به هر کرنش و تسليم به سر دست نزد
باش بيدار که ره در حرم کعبه نيافت
دل شب هر که بر آن حلقه در دست نزد
صائب اين آن غزل سيد معصوم که گفت
شانه بر موي کمر زد، به کمر دست نزد