شماره ١٨٣: قطره آن کس که پي آب به ظلمت مي زد

قطره آن کس که پي آب به ظلمت مي زد
کاش خود را به دم تيغ شهادت مي زد
ديد تا روي تو، چون گل همه تن دامن شد
آن که بر آتش من آب نصيحت مي زد
اين زمان نامه اعمال گنهکاران است
بر رويي که دم از صبح قيامت مي زد
گر چه روي سخنش بود به ظاهر با غير
نمکي بود که ما را به جراحت مي زد
سير صحراي شکرخيز قناعت کردم
چون شکر، مور در او جوش حلاوت مي زد
آن که مي بست به ظاهر در صحبت بر خلق
با دو صد دست به باطن در شهرت مي زد
گنبد مسجد شهر از همه فاضلتر بود
گر به عمامه کسي کوس فضيلت مي زد
از بلندي نظر بود نه از بيخبري
همت صائب اگر پاي به دولت مي زد