شماره ١٨٢: عشق اول به دل سوخته آدم زد

عشق اول به دل سوخته آدم زد
مايه ور شد ز دل آدم و بر عالم زد
در دل و جان ملک شور قيامت افتاد
زان نمک کز لب خود بر جگر آدم زد
تن خاکي که همان ديد ز انسان ابليس
مشت خاکي است که بر ديده نامحرم زد
من همان روز ز جمعيت دل شستم دست
که صبا دست در آن طره خم در خم زد
چون گل صبح به خون شست همان دم رخسار
به خوشي يک دو نفس هر که درين عالم زد
برد از دست و دل تاجوران گيرايي
پشت پايي که به دولت پسر ادهم زد
شادي برد نيرزد به حريف آزاري
بيش برد آن که درين دايره نقش کم زد
پاي خم را مده از دست به افسون صلاح
که مرا راه خرابات زد و محکم زد
در شکنجه است ز شورابه دريا دايم
هر که چون دانه گوهر ز يتيمي دم زد
هر که قد ساخت دو تا پيش حق از بهر بهشت
بوسه بر دست سليمان ز پي خاتم زد
معني از دعوي گفتار قلم را لب بست
عيسي اين مهر خموشي به لب مريم زد
گر چه جان بخش بود همچو مسيحا نفست
پيش آن آينه رخسار نبايد دم زد
صائب از عشق چسان قامت خود راست کند؟
که فلک از ته اين بار گران پس خم زد