شماره ١٨٠: شد فنا هر که سر از تيغ شهادت وا زد

شد فنا هر که سر از تيغ شهادت وا زد
تر نشد هر که دليرانه بر اين دريا زد
هرکسي حاجت خود را به دري عرض نمود
دست دريوزه ما بر در استغنا زد
به ادب باش که سر در قدم تيغ افشاند
چون حباب آن که درين بحر دم بيجا زد
گر خس و خار تعلق نبود دامنگير
مي توان خيمه چو شبنم به چمن هرجا زد
آب روشن که صفا در قدمش مي غلطيد
ديد تا روي ترا آينه بر خارا زد
هر که بر سينه ارباب دعا دست گذاشت
خبر از خويش ندارد که به دولت پا زد
صائب از وادي در يوزه دلها مگذر
که پريشان نشد آن کس که در دلها زد