شماره ١٧٤: زاهد خشک ز ميخانه چه لذت گيرد؟

زاهد خشک ز ميخانه چه لذت گيرد؟
گل کاغذ ز بهاران چه طراوت گيرد؟
کنج عزلت به پريشان نظران زندان است
دل رم کرده محال است ز خلوت گيرد
دل پريشان و پريشانتر ازو زلف حواس
به چه اميد کسي دامن فرصت گيرد؟
سرو از برگ سراپا کف در يوزه شده است
که ز بالاي تو سرمشق رعونت گيرد
نکشد زير زمين وحشت تنهايي را
هر که در روي زمين خوي به وحدت گيرد
تا نشويند به خونابه دل دست دعا
چه خيال است که دامان اجابت گيرد؟
کوته آنديش تري نيست ز من عالم را
در ره سيل مرا خواب فراغت گيرد
مشو از ياس نفس پيش عزيزان غافل
کز نفس آينه صاف کدورت گيرد
غير صائب که به جور تو بدآموز شده است
کيست اين کاسه پر زهر به رغبت گيرد؟