شماره ١٧٣: شعله شوق اگر در دل خارا گيرد

شعله شوق اگر در دل خارا گيرد
کعبه چون محمل ليلي ره صحرا گيرد
يوسف اين گرمي بازار نديده است به خواب
مهر در کوي تو شب جاي تماشا گيرد
ذره چون پرتو خورشيد دليلي دارد
ما که داريم چراغي به ره ما گيرد؟
ز اشتياق لب ميگون تو نزديک شده است
که قدح پنبه به لب از سر مينا گيرد
در نگهباني دل عقل عبث مي کوشد
سوزن آن نيست که دامان مسيحا گيرد
چرخ بيهوده خمي در خم صائب کرده است
دام گنجشک محال است که عنقا گيرد