شماره ١٧٢: جان ما تاب زهر زلف پريشان نخورد

جان ما تاب زهر زلف پريشان نخورد
دل ما آب ز هر چاه زنخدان نخورد
مي اين بزم به خوناب جگر آغشته است
طفل بي گريه دمي شير ز پستان نخورد
تا کسي نشکند آيينه خودبيني را
آب چون خضر ز سرچشمه حيوان نخورد
به تهيدستي و بي برگي خود ساخته ايم
چون سر دار، سر ما غم سامان نخورد
طره خم به خمش شب همه شب مي لرزد
که نسيمي به چراغ دل سوزان نخورد
نشود واسطه رزق جهان چون يوسف
هر که يک چند دل خويش به زندان نخورد
رزق ما تنگ زانديشه بي حاصل ماست
نان کسي مي خورد اينجا که غم نان نخورد
نيست سرگشتگي عشق به صائب مخصوص
کشتيي نيست درين بحر که طوفان نخورد