شماره ١٦٩: از خموشي دل روشن گهران آب خورد

از خموشي دل روشن گهران آب خورد
کوزه سر بسته چو گرديد مي ناب خورد
گرد غربت ز رخش بحر کند پاک آخر
هر که در راه طلب گرد چو سيلاب خورد
مي فزايد گرهي بر گره مشکل دل
رشته جان اگر از چرخ چنين تاب خورد
نيست يک جرعه درين ميکده بي خون جگر
باده در جام کند عاشق و خوناب خورد
دايم از خانه برون دشمن من مي آيد
سنگ بر شيشه ام از زور مي ناب خورد
نفسش نکهت پيراهن يوسف دارد
دل هرکس که ازان چاه ذقن آب خورد
به زبان صحبت اشراق ندارد حاجت
شمع روشن دل خود در شب مهتاب خورد
عمر جاويد شود در نظرش موج سراب
خضر اگر زخمي ازان خنجر سيراب خورد
نرود حسرت شمشير تو از دل به هلاک
گر چه در خواب بود تشنه همان آب خورد
حسن بر عاشق صادق نکند رحم که صبح
خون ز پيمانه خورشيد جهانتاب خورد
در جهاني که تهيدست برون بايد رفت
ساده لوح آن که غم رفتن اسباب خورد
کرد دخل کج احباب ز جان سير مرا
تا به کي ماهي من طعمه ز قلاب خورد؟
ندهد لعل تو از سنگدلي نم بيرون
مگر از چاه زنخدان تو دل آب خورد
چند در شيشه سر بسته گردون صائب
خون خود را دل بيتاب چو سيماب خورد